«سبحان الله استاد» از این همه نبودن شما و حیرت ما
حسین قره: یادت هست رضا چقدر ما گپ می زدیم «سبحان الله استاد» می گفتی و دیگر از هر چیزی می شد حرف زد، شعر و سینما و تئاتر و نقاشی و عکاسی و چه و چه. یادم آمد آن پنجشنبه های خیابان سئول را، در خانه تو و الهه، من و مرضیه و رضا و گاهی هم نرجس می آمدیم و داستان و نمایشنامه و شعر و چه و چه می خواندیم، خوشت می آمد، یک سبحان الله می گفتی دوباره روز از نو روزگار از نو. سبحان الله تکیه کلامت بود، نمی دانیم از کجا آمده بود و جای تایید روی کلامت نشسته بود.
آن وسط ها «رها» شیشه شیر به دست مبصر جلسه می شد و می گفت: «تو بُخوان» به من که می رسید گاهی هم می گفت: «تو نخوان» و اشاره می کرد به تو که «تو بخووان. » و ما که از دست او ریسه می رفتیم.
در همان نشست و برخاست ها قرار شد نمایشنامه «صبحانه، ناهار، شام» را که نوشته بودم، کار کنی. گفتی: «استاد! فقط کارگردانی تئاتر مانده که آن را هم باید فتح کنیم...». با همین نگاه تمرینش را شروع کردی و به جشنواره هم رساندی و اجرا شد؛ شبکههای اجتماعی که فراگیر شد، یکی از اولین ها بودی که استفاده ای فراتر از کاربر از آن کردی و تبدیل شد به رسانه ات، رسانه ای که بازتاب .. ... ادامه مطلب