میدانی، ما انگار منتظر بودیم آنها بمیرند؛ آنجا در آن اتاق شیشهای وقتی دستهایشان را برای کمک به دیوارههایِ اتاق میکشیدند. آن آدمهای خاکستریپوشِ مندرس، با آن صورتهای تکیده که از دل تاریخ فراخوانده شده بودند تا تکرار ناریخ را یادآوری کنند. آنها زنده زنده سوزانده شدند.
راستش را بخواهید نه اینکه فقط ما کاری نکردیم بلکه آن دو بازیگر که بلیت خریده بودند تا از موزه بازدید کنند هم کاری نکردند، آنها فقط فرار کردند. اگر بخواهیم کمی مته به خشخاش بگذاریم ماجرا برمیگردد به کلهگردها و کلهتیزها. آنها هم کاری نکردند. آنها هم بازیگران نمایشنامهای بودهاند که برایشان نوشته شده بود. قربانیانی که فقط قربانی میشوند. ما مردم عادی!
از فرار برایتان نوشتم. خیلی نقشه خوبی برای فرار کشیده بودند. همان دو بازیگر را می گویم که حالا دو بلیت خریدهاند تا از موزه بازدید کنند. راستی رسم جالبی است که اردوگاههای مرگ را بعدا موزه میکنند. با آن روحهای سرگردانِ که با چشمهای ورقلمبیدهشان زل زدهاند به ما. نه اینکه فکر کنی چشمانشان درشت است. نه نه! بسکه صورتهایشان لاغرست و تکیده، چشمهایشان بیرون زده است.
داشتم از قصه فرار میگفتم. فکرش را بکن. آن دو بازیگر خودشان را قایم کرده بودند در چمدانهایی که موهای بریده شده مردان و زنان سوزانده شده را در آنها میریختند. باور نمیکنی؟ چمدانها همانجا روی زمین بودند. مسئولان موزه خودشان این قصه را برایمان تعریف کردند. حتی آن دو بازیگرِ فراری هم آنجا بودند.
ما تماشا میکنیم. آنها بازی میکنند. آنها همانطور که بازی می کنند در صحنه نمایششان زنده زنده سوزانده می شوند. آن افسر نازی، آن خدایگان اردوگاه مرگ، صحنه را اینگونه چیده است که آنها بسوزند و ما تماشا کنیم.
این فقط بخشی از ماجرای «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه» است…
نمایش «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه» نوشته مشترک هاله مشتاقینیا و مرتضی اسماعیلکاشی با نگاهی به نوشتهای از برتولت برشت و به کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی این شب ها در تالار مولوی روی صحنه است؛ فرصتی خوب برای تماشای یک اثر فرمالیستی که با جهان برشتی خود تابلوهایی دیدنی و اندیشیدنی پیش روی مخاطب میگذارد.
اسماعیلکاشی که پیش از این هم اجرایی از این متن را حدود 4 سال پیش روی صحنه برده است اینبار پختهتر اثرش را خلق کرده است؛ اثری که همانقدر که وابسته به فرم است از متنی قابل تامل نیز بهره برده که حتما وامدار جهان نوشتاری هاله مشتاقی نیا نیز است. انتخاب شیوه روایت غیر خطی، درست ترین تصمیم خالقان متن است که جهان رویداد را نمایندگی و نمایش را بیش از پیش به اجرایی مدرن بدل می کند.
اغراق نیست اگر بگوییم عناصر صحنه اعم از طراحی صحنه و لباس و نور و موسیقی (بهترست بگوییم طراحی صدا) در خدمت مضمون است که این نیز حاصل فهمِ خوب نویسنده، کارگردان و دیگر عوامل شکلدهنده اثر از مفهمومی است که قرارست در پس این فرمهای زیبا منتقل شود.
بدون فهم لایههای مختلف متن نمی توان به انتخاب چنین صحنهای رسید که هر جز آن به درستی و با هوشمندی طراحی و اجرا شده است؛ از مرد و زنی که آن بالا ایستاده اند و روایت زیرِ پاهایشان در جریان است تا آن افسر نازی که گوشهای از سالن ناگهان از تاریکی نمایان میشود؛ همان قدرتِ مطلقه که زنان و مردان ضد فاشیست را با شکنجه به دل نمایشی کشانده است که تهش سوزانده می شوند. از دیوارهایی که فشرده می شوند تا بدنهایشان/ بدنهایمان بین آنها له شود تا اتاقک های شیشه ای که در آنها انسان ها خفه می شوند یا شاید هم سوزانده می شوند.
نمیتوان بدون این فهم، صداهایی خلق کرد که در جای درست به خدمت فضای وهم آلود اثر در آید تا رنجِ مردمان نمایش را فریاد زند. وقتی که لنگه کفش پاشنه بلند زنانه صدای سم اسب را در صحنه ایجاد می کند، گویی بدن هایی زیر پای نظام تمامیت خواهی که صحنه را چیده و اداره می کند، خُرد می شود.
همانطور که اشاره شد طراحی لباس و گریم هم به درستی در خدمت متن است و در کنار اینها کارگردانی هوشمندانه و درست و هدایت بازیگران و چیدن دقیق و فکرشده همه عناصر نمایش کنار یکدیگر به خلق اثری قابل اعتنا کمک کرده است.
اگر این شب ها به دنبال دیدن تئاتر هستید حتما «انسان/ اسب…» را ببینید.
245245
بدون دیدگاه